- غزل 11
به ملازمانِ سلطان كه رساند اين دعا را : كه به شكرِ پادشاهى، ز نظر مران گدا را
چه قيامت است جانا! كه به عاشقان نمودى رُخ همچو ماهِ تابان، قدِ سَرْوِ دلربا را
ز رقيبِ ديو سيرت، به خدا همى پناهم مگر آن شهابِ ثاقب، مددى كند سَها را
دلِ عالمى بسوزى، چو عذار برفروزى تو از اين چه سود دارى؟ كه نمىكنى مدارا؟
مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت ز فريب او بيانديش و غلط مكن نگارا!
همهشب در اين اميدم، كه نسيمصبحگاهى به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
بهخدا كه جرعهاىده، تو بهحافظ سحرخيز كه دعاى صبحگاهى، اثرى دهد شما را
خواجه در اين غزل (با بيانات مختلف) در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب بوده، مىگويد :
بهملازمانِ سلطان،كه رساند ايندعا را : كه به شكر پادشاهى، ز نظر مران گدا را
كيست كه پيام مرا به بندگان و خواصّ در بار حضرت دوست بَرَد و به آنان بگويد: در مقام انس با او عرضه دارند كه خواجهات را به شكرانه نعمت سلطنتى كه تو راست، از نظر ميانداز و ديدارت را نصيبش گردان؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت
را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) در جايى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
محراب ابروان بنما، تا سحرگهى دست دعا بر آرم و در گردن آرمت
خواهم كه پيش ميرمت اى بىوفا طبيب! بيمار باز پرس، كه در انتظارمت
بارم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاى، دمبدم گهر از ديده بارمت[2]
چه قيامت است جانا! كه به عاشقان نمودى رُخ همچو ماهِ تابان، قدِ سَرْوِ دلربا را
محبوبا! براى عاشقانت، با قامت تجليات اسماء و صفاتىات قيامت بر پا كردهاى و آنان را در حيرت فرو بردهاى. به گفته خواجه در جايى :
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است وقتگل خوشباد! كز وى،وقت مى خواران خوشاست
از صبا هر دم مشام جان ما خوش مىشود آرى آرى، طيبِ انفاسِ هواداران خوش است
نا گشوده گل نقاب، آهنگِ رحلت ساز كرد ناله كن بلبل! كه گلبانگ دلافكاران خوش است[3]
با اين بيان اظهار اشتياق به چنين تجلّى و حالى از حضرتش را براى خود نموده؛ كه: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[4] : (معبودا! با
رحمتت مرا به سويت بخوان تا به تو واصل آيم، و با منّت و عطايت به خود جذبم نما تا ]به تمام وجود[ بر تو روى آورم.)
ز رقيبِ ديو سيرت، به خدا همى پناهم مگر آن شهاب ثاقب، مددى كند سَها را
آرى، يگانه چيزى كه بشر را از ديو نفس و شيطان رهايى مىبخشد، ذكر و ياد حضرت دوست مىباشد؛ كه: (إنَّ الَّذينَ اتَّقَوْا إذا مَسَّهُمْ طآئِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ، تَذَكَّرُوا، فَإذاهُمْ مُبْصِروُنَ )[5] : (بدرستى آنان كه تقواى خدا را پيشه كنند، وقتى شيطانى ] گرداگرد
دلشان [مىگردد، ]يا: وسوسه و انديشه بد شيطانى [ به ايشان مىرسد، متذكّر مىشوند و ناگهان و بىدرنگ دلشان بينا مىگردد.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ مَطْرَدَةُ الشَّيطانِ.»[6] : (ياد خدا،
دور كننده شيطان مىباشد.) و همچنين: «ذِكْرُاللهِ رَأْسُ مالِ كلِّ مُوْمِنٍ، وَرِبْحُهُ السَّلامَةُ مِنَ الشَّيْطانِ.»[7] : (ياد خدا سرمايه هر مومن مىباشد، و سودش سلامتى از ] وسوسههاى [
شيطان است.)
خواجه هم مىگويد: معشوقا! من بندهاى بىبضاعت و ضعيف و گرفتار دست رقيب ديو سيرت (هواى نفس و شيطان) مىباشم، و او نمىتواند مرا به ياد تو مشغول ببيند. چاره را در آن مىبينم كه به درگاهت پناهنده شوم تا مگر يادت شهاب ثاقبى براى نابودى رقيبم گردد. كنايه از اينكه: من تو را خواهانم، امّا دشمنانم نمىگذارند با تو اُنسى حاصل نمايم، به گفته خواجه در جايى :
مرا مِهرِ سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد قضاى آسمان است اين و ديگر گون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جاى آشتى نگذاشت مگر آه سحر خيزان سوى گردون نخواهد شد؟[8]
دلِ عالَمى بسوزى، چو عذار بر فروزى تو از اين چه سود دارى، كه نمىكنى مدارا؟
اين بيت هم گلهاى عاشقانه، همراه با تمنّاست، بخواهد بگويد: دلبرا! چون رخسار خود را بر افروزى و جلوهگر نمايى، عالَمى را به عشق خود مبتلا كرده و خواهى سوزاند. نمىدانم چه فايدهاى از سوختن عشّاقت نصيب مىگردد كه با ايشان مدارا نمىكنى. در نتيجه بخواهد بگويد: محبوبا! جمال خود بر افروز و در فناى شيفتگانت مدارا مكن، كه كشته شدن عين مطلوب ايشان است، به گفته خواجه در جايى :
روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير پيشِ شمع، آتشِ پروانه، به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[9]
و در جايى مى گويد :
اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر زار و بيمار غمم. راحت جانى به من آر
قلبِ بى حاصل ما را بزن اكسير مراد يعنى از خاك دَرِ دوست، نشانى به من آر[10]
لذا مىگويد :
مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت ز فريب او بيانديش و غلط مكن نگارا!
محبوبا! چنانچه تير مژگان و تجلّى جمالى آميخته با جلالىات به كشتن و فناى ما اشاره نمود، بگذار هرچه مىخواهد، بكند. كه آن عين مطلوب تو و عاشقت مىباشد. مبادا از اين عمل بازش دارى. در جايى مىگويد :
لعل سيرابِ به خون تشنه، لب يار من است وز پى ديدن او دادن جان كار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز هركه دلبردن او ديد و در انكار من است[11]
و نيز در جايى مىگويد :
ز چشمت،جان نشايد برد، كز هر سو همى بينم كمين از گوشهاى كرده است و تير اندر كمان دارد
چه عذر از بخت خود گويم؟ كه آن عيّار شهر آشوب به تلخى كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد[12]
همه شب در اين اميدم، كه نسيمِ صبحگاهى به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را
معشوقا! شبها را به اميد نفحات سحرگاهى و نسيمهاى رحمتت با بيدارى بسر مىبرم، تا شايد با پيامهاى آشنايت مرا هم چون ديگران مورد لطف و عنايت خود قرار دهى. در جايى مىگويد :
اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟ منزل آن مَهِ عاشق كُش عيّار كجاست؟
شب تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش آتش طور كجا، وعده ديدار كجاست؟
عاشق خسته ز درد غم هجران تو سوخت خود نپرسى تو كهآن عاشق غمخوار كجاست؟[13]
لذا مىگويد :
به خدا، كه جرعهاى دِهْ تو به حافظ سحر خيز كه دعاى صبحگاهى، اثرى دهد شما را
محبوبا! مىدانم كه دعاى سحرگاهان را دوست دارى و به آن ترتيب اثر مىدهى، خواسته خواجهات اين است كه: جرعهاى از شراب تجلّيات و مشاهداتت به او عنايت فرمايى، كه سخت در اضطراب و ناراحتى بسر مىبرد. در جايى مىگويد :
ما ورد سحر بر سر ميخانه نهاديم اوقات دعا در رَهِ جانانه نهاديم[14]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل49، ص70.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل54، ص74.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[5] ـ اعراف : 201.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل250، ص202.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل296، ص230.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل293، ص229.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل41، ص65.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل138، ص127.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل95، ص100.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل440، ص323.