- غزل 10
رونقِ عهد شباب است دگر بستان را مىرسد مژده گل، بلبلِ خوش اَلحان را
اى صبا! گر به جوانانِ چمن بازرسى خدمت از ما برسان سَرْو و گلِ ريحان را
اى كه بر مَهْ كشى از عنبرِ سارا چوگان! مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم آن قوم كه بر دُرد كشان مىخندند بر سر كار خرابات كنند ايمان را
يارِ مردان خدا باش، كه در كشتى نوح هست خاكى، كه به آبى نخورد طوفان را
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب كاين سيه كاسه، در آخر بكُشد مهمان را
گر چنين جلوه كند مغبچه باده فروش خاكروبِ دَرِ ميخانه كنم مژگان را
نشوى واقف يك نكته ز اسرار وجود تا نه سرگشته شوى دايره امكان را
هركه را خوابگه آخر، ز دو مشتى خاك است گو چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان را
ماهِ كنعانىِ من! مسندِ مصر آنِ تو شد وقت آن است، كه بدرود كنى زندان را
در سر زلف ندانم كه چه سودا دارى كه بههم برزدهاى گيسوى مشك افشان را
ملك آزادگى و كُنج قناعت، گنجى است كه به شمشير، ميسّر نشود سلطان را
حافظا!مِىْ خور و رندىكن و خوشباش،ولى دام تزوير مَنِهْ چون دگران قرآن را
گويا خواجه مدّت زمان طولانى گرفتار هجران بوده، در اين غزل به اقتضاى حالش به پريشان گويى مبتلا گشته. مىگويد :
رونقِ عهد شباب است دگر بستان را مىرسد مژده گل، بلبل خوش الحان را
ممكن است خطاب خواجه در اين بيت به سالكين راه خدا باشد، بخواهد بگويد: اى سالك طريق! اكنون كه هنگام جوانى و فراغت تو مىباشد، و در حال نشاط و سرسبزى بسر مىبرى، فرصت را غنيمت شمار و از نفحات الهى كه تو را نصيب مىگردد استفاده كن؛ كه: «يا أباذَرٍّ! إغْتَنِمْ … شَبابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ … وَفَراغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ، وَ حَياتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ[1] : (اى ابوذر! جوانىات را پيش از پيرى … و آسودگىات را قبل از
گرفتارى و سرگرمى، و زنده بودنت را پيش از مرگ مغتنم شمار.) و امروز و فردا مكن؛ كه: «يا أباذَرٍّ! إيّاکَ وَالتَّسْويفَ بِأمَلِکَ، فَإنَّکَ بِيَوْمِکَ وَلَسْتَ بِما بَعْدَهُ.»[2] : (اى ابوذر! مبادا با آرزو نمودنت امروز و فردا كنى، كه تو وظيفه امروز را دارى و از ما بعد آن بازخواست نخواهى شد.)؛ تا مژده وصل گل ديدارت برسد. به گفته خواجه در جايى :
اينيك دو دم، كه دولت ديدار ممكناست درياب كام دل، كه نه پيداست كار عمر
تا كى مى صبوح و شكر خواب صبحدم؟ بيدار گرد هان! كه نماند اعتبار عمر[3]
و نيز در جايى مىگويد :
خوشتر زباده هيچ نصيبى نبردهاند آنان كه مال و نعمت ملك جهان خورند
دانند عاقلان كه نماند جهان به كس حافظ! چرا همه غم سود و زيان خورند؟[4]
و ممكن است در اين بيت خود را مخاطب قرار داده باشد و بخواهد بگويد : مبادا در بهار تجلّيات دوست، از مشاهدات پى در پى او بىبهره بمانى.
خيز و در كاسه زر، آب طربناك انداز پيش از آنى كه شود كاسه سر، خاك انداز
عاقبت منزل ما، وادى خاموشان است حاليا، غلغله در گنبد افلاك انداز
مُلک اين مزرعه دانى كه ثباتى نكند آتشى از جگر جام در املاك انداز
چون گل از نكهت او، جامه قبا كن حافظ! وين قبا، در ره آن قامت چالاك انداز[5]
اى صبا! گر به جوانان چمن بازرسى خدمت از ما برسان سرو و گلِ ريحان را
اى باد صبا و اى آنان كه به كوى دوست راه يافتهايد! چون به تماشاى گلهاى نورسته و تجلّيات اسماء و صفاتى، و در واقع به ديدار محبوب كه همواره جمال او در شادابى و شكوفايى براى شماست، نشستيد، بندگى و اخلاص ما عاشقان را هم به او يادآور شويد و بگوييد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟ پيش پايى به چراغ تو ببينم چه شود؟
يارب! اندر كَنَفِ سايه آن سرو بلند گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود؟[6]
و نيز :
جانا! تو را كه گفت كه احوال ما مپرس بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
ما قصّه سكندر و دارا نخواندهايم از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس[7]
و نيز بگوييدش :
اى كه بر مَهْ كشى از عنبرِ سارا، چوگان مضطرب حال مگردان، منِ سرگردان را
اى محبوبى كه ماه، سرگشته چوگان ابروان (ملكوت) و عطر جمال دل آراى تو، و خاضع در پيشگاه تو مىباشد! كه: «أنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ … ضَوْءُ القَمَرِ.»[8] : (تويى كه
روشنايى ماه … در برابرت سجده مىكند.)، به من سرگشته نيز عنايتى فرما، تا مشاهدهات كنم. روا مدار كه با بى عنايتىهايت روبرو گردم؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ.»[9] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.)
ترسم آن قوم كه بر دُرْد كِشان مىخندند بر سر كار خرابات كنند ايمان را
بيم آن دارم كه زُهّاد و آنان كه به عاشقين و ذاكرين و مراقبين جمالت مىخندند و آنان را از توجّه به تو منع مىكنند، روزگارى اگر تو را ببينند، ايمان قشرى خود را از دست بدهند. كنايه از اينكه:مناگر فريفتهتو گشتهامونمىتوانمدر فراقتآرامباشم،حق دارم.بهگفتهخواجه در جايى :
فغان! كاين لوليان شوخِ شيرين كارِ شهر آشوب چنان بردند صبر از دل، كه تركان خوان يغما را
من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت، دانستم كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را[10]
و ديدار دوبارهات را طالبم. در جايى مىگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان بر خيزم
تو مپندار كه از خاك سر كوى تو، من به جفاى فلك و جور زمان برخيزم[11]
يارِ مردان خدا باش كه در كشتى نوح هست خاكى كه به آبى نخورد طوفان را
اى خواجه! و يا اى سالك! اگر طالب آسودگى و نجات از مهالك هستى، با مردان خدا، (انبياء و اولياء) : بنشين و مصاحبت آنان را از نظر قول و عمل اختيار كن، تا از مهالك نجات پيدا كنى و به منزلگاه قرب دوست راه يابى؛ كه: «إنَّما مَثَلُ أهْلِ بَيْتى فى هذِهِ الاُمَّةِ، كَسَفينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَها نَجى، وَمَنْ تَرَكَها هَلَکَ.»[12] : (همانا مَثَل اهل بيت من
در اين امّت، مانند كشتى حضرت نوح است كه هركس بر آن نشست نجات يافت، و هركس كه رهايش كرد، هلاك گشت.)
و ايشانند كه به اذن خداوند تمامى عالم را زير نظر دارند، و همه مطيع آنان مىباشند؛ كه: «إرادَةُ الرَّبِّ فى مَقاديرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[13] : (اراده
پروردگار در تقديرات و اندازهگيرى امورش، به پيشگاه شما فرود مىآيد و سپس از بيوت ] و مقام منيع [ شما ]به جهانيان [ صادر مىشود.)
و ممكن است مراد از «مردان خدا» اساتيد باشند.
و شايد مقصود خواجه از «هست خاكى كه به آبى نخورد طوفان را»، وجود حضرت نوح 7 باشد، كه از خاك خلق شده و به طوفان بىاعتناء است، و طوفان به اذن خدا در فرمان اوست. لفظ «مردان خدا» در مصرع اوّل، شاهد بر اين احتمال است؛ و ممكن است مقصود خاك آدم 7 باشد كه گفتهاند همراه حضرت نوح 7 بوده. خلاصه بخواهد بگويد: اگر وصال جانان مىطلبى، با مردان خدا بنشين تا به منزلگاه قربت راهنما گردند؛ كه: «أكْثَرُ الصَّلاحِ والصَّوابِ فى صُحْبَةِ اُولِى النُّهى وَالألْبابِ.»[14] :
(بيشتر صلاح و درستى در مصاحبت با صاحبان عقل و كسانى كه به حقيقت عقل رسيدهاند، بدست مىآيد.) و نيز: «صُحْبَةُ الوَلِىِّ اللَّبيبِ حَياةُ الرُّوحِ.»[15] : (همنشينى با
دوست خردمند، حيات و زندگانى روح است.)
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب كاين سيه كاسه، در آخر بكُشد مهمان را
آرى، دنيا و آنچه در اوست بحدّى بى ارزش است كه نمىتوان به آن دل بست، دنيا براى رسيدن به كمالات معنوى است، و چنانچه به آن دل بستى، از دوست بازخواهى ماند و به نابودى خود اقدام كردهاى؛ كه: «مَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ، وَمَنْ أبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ.»[16] : (هركس به
واسطه دنيا نگاه كند، دنيا او را بينا مىنمايد، و هركه به سوى آن چشم بدوزد، كورش مىگرداند.) و به نظر استقلال به آن نبايد نگريست كه بشر را از مقصد اصلى خلقت باز مىدارد؛ كه: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنيا.»[17] : (مبادا
بهره خود از پروردگارت و قرب و منزلت در نزد او را، به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى!)
خواجه هم مىخواهد بگويد: آنچه مىطلبى، از دوست طلب كن، نه از دنيا؛ زيرا «اين سيه كاسه، در آخر بكُشد مهمان را.»؛ كه: «مَثَلُ الدُّنْيا كَمَثَلِ الحَيَّةِ، لَيِّنٌ مَسُّها، وَالسُّمُّ النّاقِعُ فى جُوْفِها، يَهْوِى إلَيْهَا الغِرُّ الجاهِلُ، وَيَحْذَرُها ذُواللُّبِّ العاقِلُ.»[18] : (مَثَل دنيا، همانند
مارى است كه لمس كردن آن نرم، ولى سمّ كُشنده در درون آن است. شخص جوان و كم تجربه نادان به آن ميل مىكند، و شخص عاقل و آنكه به حقيقت خرد نايل گشته از آن دورى مىنمايد.)
گر چنين جلوه كند مغبچه باده فروش خاكروب دَرِ ميخانه كنم مژگان را
وقتى جمال و كمال مجازى مظاهر عالم وجود (كه پرتوى از جلوههاى اسماء و صفات حضرت محبوبند) مرا چنين به خود جذب نمايد، ميخانه كه تمامى ظهورات از آنجا نور و جمال گرفتهاند چگونه مرا به خود جلب خواهد كرد؛ كه : (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[19] : (و هيچ چيزى نيست جز
اينكه گنجينههاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه مشخّص آن را فرو نمىفرستيم.) اينجاست كه بايد چون به مشاهده او راه يابم، خاكسار آن درگاه گشته و با مژگان خاك آن درگاه را بروبم.
در نتيجه مىخواهد بگويد: «إلهى! تَناهَتْ أبْصارُ النّاظِرينَ إلَيْکَ بِسَرآئِرِ القُلُوبِ، … فَبَلِّغْ بِىَ المَحَلَّ الَّذى إلَيْهِ وَصَلُوا، وانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إلى ذِكْرِکَ، وَلا تَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ باباً إلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجاباً مِنْ حُجُبِ الغَفْلَةِ إلّا هَتَكْتَهُ، حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقاماً نَصْبَ نُورِکَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[20] : (معبودا! ديدگان آنان كه با چشم دل به سوى تو
ناظرند، باز ايستاده … پس مرا به مقامى كه ايشان بدان رسيدهاند، نايل گردان، و از ذكر و ياد نمودن من ]تو را[ به ياد كردن تو ]مرا[ منتقل كن، و ميان من و ملكوت عزّتت درى مگذار جز اينكه گشوده باشى، و نه حجابى از حجابهاى غفلت مگر اينكه دريدهباشى، تا روحم را در ميان روشنايى عرشت پا بر جا داشته و براى آن مقامى در برابر نورت قرار دهى، كه تو بر هر چيز توانايى.) امّا :
نشوى واقفِ يك نكته ز اسرار وجود تا نه سرگشته شوى دايره امكان را
اى خواجه! ممكن نيست كسى را از اسرار عالم وجود و ملكوتشان آگاه كنند، مگر با مجاهدت و كوشش در بندگى و كوبيدن درب خانه حضرت محبوب، به هر طريق ممكن. بخواهد بگويد: منى كه عمرى تو را مراد قرار دادهام سرگشته مگردان؛ كه: «فَأَسأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى ظَهَرْتَ بِهِ لِخاصَّةِ أوْلِيآئِکَ، فَوَحَّدُوکَ وَعَرَفُوكَ، فَعَبَدُوكَ بِحَقيقَتِکَ، أنْ تُعَرِّفَنى نَفْسَکَ، لاَِقِرَّ لَکَ بِرُبُوبِيَّتِکَ عَلى حَقيقَةِ الإيمانِ بِكَ، وَلاتَجْعَلْنى ـ يا إلهى! ـ مِمَّنْ يَعْبُدُ الإسْمَ دُونَ المَعْنى، وَالْحَظْنى بِلَحْظَةٍ مِنْ لَحَظاتِکَ، تُنَوِّرُ بِها قَلْبىِ بِمَعْرِفَتِکَ خاصَّةً، وَمَعْرِفَةِ أوْلِيآئِکَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[21] : (پس از تو درخواست مىكنم ـ به حقّ اسمى كه به آن
بر دوستان خاصّ خود ظهور مىنمايى، تا اينكه به مقام توحيد و معرفتت نايل گشته و در نتيجه حقيقتاً تو را عبادت مىكنند ـ كه خودت را به من بشناسانى، تا به ايمان و باور حقيقى به تو، به پروردگارىات اقرار نمايم. و اى معبود من! مرا از آنانى قرار مده كه اسم بدون معنى را عبادت مىكنند، و به گوشه چشمى از نگريستنهايت به من نظر افكن، كه بدان دلم را بويژه به معرفت خود، و شناخت اوليائت روشن گردانى؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)
هر كه را خوابگه آخر ز دو مشتى خاك است گو: چه حاجت كه بر افلاك كشى ايوان را؟
حال كه مردن و دست شستن از اين عالم، قطعى است؛ كه: «ألْمَوْتُ ألْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ، وَأمْلَکُ بِكُمْ مِنْ أنْفُسِكُمْ.»[22] : (مرگ، نسبت به شما، از سايهتان همراهتر، و از خودتان
به خودتان مالكتر مىباشد.)، پس تلاش و تكاپو براى بدست آوردن اموال دنيوى و بر افراشتن قصرهاى رفيع براى چيست؟! كه: «أيْنَ الَّذينَ كانُوا أحْسَنَ آثاراً، وَأعْدَلَ أفْعالاً، وَأكْبَرَ مُلْكَاً؟»[23] : (كجايند آنان كه از جهت آثار و نشانهها زيباتر، و در كارها و كردارها
عادلتر ]ويا: معتدلتر و استوارتر[، و از جهت مُلک و سلطنت بزرگتر بودند؟) و نيز: «أيْنَ مَن بَنى وَشَيَّدَ، وَفَرَشَ وَمَهَّدَ، وَجَمَعَ وَعدَّدَ؟»[24] : (كجاست كسى كه ساخت و بر افراشت، و
فرش نمود و آماده كرد، و گرد آورد و شمرد؟)
ماهِ كنعانى من! مَسْنَدِ مصر آن تو شد وقت آن است كه بدرود كنى زندان را
در اين بيت خواجه با گفتن «ماه كنعانى من!» نفس خود را مورد خطاب قرار داده و مىخواهد بگويد: تو را براى آمدن به زندان دنيا نيافريدهاند؛ زيرا: «ألدُّنْيا سِجْنُ المُوْمِنِ»[25] : (دنيا، زندان مومن است.)؛ بلكه آفريدند تا بر تخت سلطنتِ (إنّى جاعِلٌ
فِى الأرْضِ خَليفَةً )[26] : (بدرستى كه من جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.)
بنشينى و حكومت بر عالم كنى. به گفته خواجه در جايى :
بيا كه قصرِ اَمَل سخت سست بنياد است بيار باده، كه بنيادِ عُمر بر باد است
غلام هِمّت آنم كه زير چرخِ كبود ز هرچه رنگِ تعلّق پذيرد، آزاد است
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب سروشِ عالَم غيبم، چه مژدهها داده است :
كه اى بلند نظر، شاهبازِ سدره نشين! نشيمنِ تو، نه اين كُنج محنت آباد است
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير ندانمت كه در اين دامگه، چه افتادهاست؟[27]
و ممكن است خطابش به محبوب باشد و بخواهد بگويد: من آمادگى آن را يافتهام كه فانىام سازى تا از حجاب بدر آيم و رخسارت را مشاهده نمايم. به گفته خواجه درجايـى :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع آتش پروانه به جان گو در گير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[28]
و نيز در جايى مىگويد :
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم!
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو، كس نشنود ز من كه منم[29]
آرى، بشر ناچار از اين زندان نجات پيدا خواهد كرد، ولى تا فرصتى دارد بايد بكوشد پيش از مرگ طبيعى، حجابهاى عالم طبع را كنار زده و به فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[30] : (همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) راه يابد.
در سر زلف ندانم كه چه سودا دارى كهبه همبر زدهاى گيسوى مشك افشان را
محبوبا! نمىدانم از بر هم زدن عالم كثرت و ظاهر ساختن حقيقت و عطر ملكوت آنها به عاشقانت، چه خيال و سودايى در سر دارى؟ گويا قصد نابودى آنان را كردهاى؟ در واقع با اين بيان تقاضاى بر هم زدن زلف و كثرات و استشمام عطر جمال او را نموده، در جايى مىگويد :
زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم ناز بنياد مكن، تا نكنى بنيادم
رخ بر افروز، كه فارغ كُنى از برگ گُلم قد بر افراز، كه از سرو كنى آزادم
زلف را حلقه مكن، تا نكُنى در بندم طُرّه را تاب مده، تا ندهى بر بادم[31]
و در جايى اشاره به آنان كه به اين آرزو دست يافتهاند كرده و مىگويد :
زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست[32]
مُلک آزادگى و كُنج قناعت، گنجى است كه به شمشير ميسّر نشود سلطان را
آزاد شدن از قيد تعلّقات عالم طبيعت و قناعت نمودن به دوست، گنج و سرمايهاى است كه سلطان با شمشير بدست نخواهد آورد؛ كه: «ألْعَبْدُ حُرٌّ ما قَنِعَ، ألْحُرُّ عَبْدٌ ما طَمِعَ.»[33] : (بَرده تا زمانى كه قناعت پيشه كند، آزاد است؛ و آزاد مادام كه آز و طمع
داشته باشد، برده است.)و همچنين: «ألْقَناعَةُ سَيْفٌ لا يَنْبُو.»[34] : (قناعت، شمشيرى است كه هرگز كُند نمىشود.) و نيز: «لا كَنْزَ كَالقَناعَةِ.»[35] : (هيچ گنجى همانند قناعت نيست.)
بخواهد بگويد: اى خواجه! از جهان آزاد شو، تا تو را گنج معرفت و ديدار حاصل شود، به گفته خواجه در جايى :
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى
چو مستعدّ نظر نيستى، وصال مجوى كه جام جم ندهد سود، گاهِ بىبصرى
بكوش خواجه و از عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بىهنرى[36]
حافظا! مِىْ خور و رندى كن و خوش باش، ولى دام تزوير مَنِهْ چون دگران، قرآن را
اى خواجه! مراقبه و ذكر محبوب را از دست مده، و رندى و تجافى از عالم را اختيار نما، و از حضرت دوست توجّه خود بر مدار، تا عمر را به شادمانى بسر برى، و خواندن قرآن را وسيلهاى براى به دام انداختن مردم و نعمتهاى اُخروى چون زاهد قرار مده. (كه اين نوعى شرك است.)
و ممكن است مقصود خواجه از «قرآن را»، قسم به آن باشد، يعنى: اى خواجه! تو را به حقّ قرآن سوگند مىدهم كه روش خود را چون ديگران تزوير قرار مده.
[1] و 2 ـ بحار الانوار، ج77، ص77.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل291، ص228.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل284، ص223.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل315، ص244.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل232، ص191.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل321، ص247.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص554.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل6، ص42.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل448، ص328.
[12] ـ بحار الانوار، ج23، ص121، روايت43.
[13] ـ كامل الزّيارات، باب79، زيارت2، ص200.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.
[15] ـ غرر و در موضوعى، باب المصاحبة، ص197.
[16] ـ نهج البلاغه، خطبه82.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[18] ـ نهج البلاغه، حكمت 119.
[19] ـ حجر : 21.
[20] ـ بحارالانوار، ج94، ص95 و 96.
[21] ـ بحار الانوار، ج94، ص96.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص369.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص370.
[24] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص370.
[25] ـ بحار الانوار، ج77، ص159، روايت139.
[26] ـ بقره : 30.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل23، ص53.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل296، ص230.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل401، ص297.
[30] ـ روم: 30.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل420، ص309.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل37، ص62.
[33] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص326.
[35] ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص330.
[36] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل582، ص417.