• غزل  9

صوفى! بيا، كه آينه صاف است جام را         تا بنگرى صفاىِ مِىِ لعلْ فام را

رازِ درون پرده، ز رندان مست پرس         كاين حال نيست، زاهدِ عالى مقام را

عنقا شكارِ كس نشود، دام بازچين         كاينجا هميشه، باد به‌دست است دام را

من آن زمان طمع ببريدم ز عافيت         كاين دل نهاد، در كف عشقت، زمام را

ما را بر آستان تو، بس حقّ خدمت است         اى خواجه! بازبين، به ترحّم غلام را

در عيشِنقد كوش، كه چون آبخور نماند         آدم بِهَشْت روضه دارالسّلام را

در بزمِ عيش يك دو قدح دركش و برو         يعنى طمع مدار وصال دوام را

اى دل! شباب رفت و نچيدى گلى ز عمر         پيرانه سر، مكن هوسِ ننگ و نام را

حافظ، مريد جامِ جَمْ است اى صبا! برو         از بنده، بندگى برسان شيخ جام را

خطاب خواجه در اين غزل گاهى به زاهد است و گاهى به حضرت محبوب و گاهى به خود، با اين همه گفتارش بر اقتضاى حال معنوى‌اش بوده و از مشاهداتش خبر مى‌دهد، مى‌گويد :

صوفى! بيا، كه آينه صاف است جام را         تا بنگرى صفاىِ مِىِ لَعْلْ فام را

اى زاهد پشمينه پوش! بيا تا جمال يار را در جام وجود خود و مظاهر كه ظرف مشاهدات حضرت دوست مى‌باشند بدون هيچ مانعى نشانت دهم؛ كه: (ألا! إنَّهُم فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطُ )[1] : (آگاه باش! كه آنان از ملاقات

پروردگارشان در شكّند. آگاه باش! كه همانا او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقّلات الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَّرَفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتَّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[2] : (معبودا! با پى در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه

مراد تو از من اين است كه در هر چيز خودت را به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) كنايه از اينكه: مرا آگاهى بر اين معانى داده‌اند؛ لذا مى‌گويد :

رازِ درون پرده، ز رندانِ مست پرس         كاين حال نيست زاهدِ عالى مقام را

اگر چه زاهد دست از دنيا كشيده و در بهشت داراى مقامى عالى خواهد بود، امّا از پشت پرده مظاهر دو جهان و ملكوت عالم بى‌خبر است، اين راز را بايد از آنان كه پاى بر سر دنيا و آخرت گذاشته و مستِ ذكر و جمال دوست مى‌باشند، پرسيد. در جايى مى‌گويد :

به‌حُسن خُلق و وفا، كس به يار ما نرسد         تو را در اين سخن، انكارِ كار ما نرسد

اگرچه حُسن فروشان، به جلوه آمده‌اند         كسى به حُسن و ملاحت به يار ما نرسد

به حقّ صُحبت ديرين، كه هيچ محرم راز         به يار يك جهتِ حق گذارِ ما نرسد

هزار نقد به بازارِ كاينات آرند         يكى به سكّه صاحبْ عيار ما نرسد[3]

لذا مى‌گويد :

عنقا شكار كس نشود، دام بازچين         كاينجا هميشه باد به دست است دام را

اى زاهد! نه تنها تو، كه همه سالكين و اهل سير، دانسته و ندانسته، در فكر به دست آوردن محبوب حقيقى هستند؛ امّا متأسّفانه تا خود در ميان است، نمى‌توان به هدف نايل شد، و تا دوئيّت در بين است، حضرت حق كسى را نشايد؛ كه: «وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقاً إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[4] : (و براى خلق راهى به شناختت

جز اظهار عجز و ناتوانى از معرفتت قرار نداده‌اى.)

و چون تو و سالك به حقيقت معرفت حضرتش نايل شويد، عارفى باقى نخواهد بود، و فقط معروف ماند و بس، و شناخت نيز به او است؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَ دَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَ لَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[5] : (به تو، تو را شناختم، و تو

بودى كه مرا به خود رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمى‌دانستم كه چيستى.) و نيز: «سُئِلَ أمْيرُ المُوْمِنينَ 7: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ؟ قال: بِما عَرَّفَنى نَفْسَهُ.»[6] : (از

اميرالمومنين 7 سوال شد: با چه چيز پروردگارت را شناختى؟ فرمود: به آنچه خودش را به من شناساند) و همچنين: «إعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ»[7] : (خدا را به خداوند بشناسيد.) خواجه

هم مى‌گويد: «كاينجا هميشه باد به دست است دام را»، و در مثنويّاتش مى‌گويد :

شنيدم رهروى در سرزمينى         به لطفش گفت رند خوشه چينى :

كه اى سالك! چه در انبانه دارى؟         بيا دامى بنه، گر دانه دارى

جوابش داد: كآرى، دانه دارم         ولى سيمرغ مى‌بايد شكارم

بگفتا: چون به دست آرى نشانش؟         كه او خود بى‌نشان است آشيانش[8]

من آن زمان، طمع ببريدم ز عافيت         كاين دل نهاد در كف عشقت زمام را

اى زاهد! و يا اى دوستان طريق! تا زمام خود را به دست عشق نداده بودم، عافيت مى‌طلبيدم و همه چيز را به خود و براى خود مى‌خواستم؛ امّا چون ديوانه وار چشم طمعِ عافيت از همه پوشيدم و خود را فعلاً و صفتاً و ذاتاً مالک هيچ چيز نديدم، دست به گردن مقصود گرديدم. در نتيجه مى‌خواهد بگويد: تنها امروز نيست كه عاشق وار امانت الهى را مى‌كشم، در آن روزى كه (زمان و روز نبود) عرض امانتم نمودند، از بس ديوانه و عاشق حملش بودم، آن را كشيدم؛ كه: (وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً)[9] : (و انسان آن ] امانت [ را حمل نمود، زيرا وى بسيار

ستمكار و نادان بود.) و به گفته خواجه در جايى :

آسمان، بارِ امانت نتوانست كشيد         قرعه فال، به نام من ديوانه زدند

نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد         همچو آن‌خال كه‌بر عارض‌جانانه زدند[10]

ما را بر آستان تو بس حقِّ خدمت است         اى خواجه! باز بين به ترحّم غلام را

محبوبا! عمرى است سر عبوديّت به درگاهت مى‌ساييم، به غلام خود نظر لطف و ترحّمى بنما و به درگاه خويش راهش ده تا از ديدارت بهره‌مند گردد؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَ لا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُويَتِکْ.»[11]  :

(بارالها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و به گفته خواجه در جايى :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى         پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم[12]

در عيشِ نقد كوش، كه چون آبخور نماند         آدم بِهَشْت روضه دارالسَّلام را

اى زاهد! و يا اى سالك راه خدا! و يا اى خواجه! در فكر عيش فردا مباش، بلكه همّت خود را در بدست آوردن خوشى و عيش با دوست در اين دنيا به كار زن. به گفته خواجه در جايى :

شراب و عيشِ نهان چيست؟ كار بى بنياد         زديم بر صفِ رندان، هر آنچه بادا باد

گره ز دل بگشا، وز سپهر ياد مكن         كه فكر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

بيا بيا كه زمانى ز مِىْ خراب شويم         مگر رسيم به گنجى در اين خراب آباد[13]

واقتداء به پدرت آدم ابوالبشر 7 نما. او چون مى‌دانست عيش فردا مرهون عيش در اين جهان است و مقامات و كمالات معنوى را در اينجا بايد بدست آورد، لذا اندكى بيش در بهشت نماند و آن را رها كرده و آمدن به اين عالم را اختيار نمود؛[14]  كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[15] : (بدرستى كه من جانشينى براى خود در

زمين قرار مى‌دهم.)

از بيان حقّ سبحانه معلوم مى‌شود مقام خلافت را در اين عالم مى‌توان بدست آورد، و نيز از (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى )[16] : (سپس پروردگارش او را برگزيد و

توبه‌اش را پذيرفته و هدايتش نمود) استفاده مى‌شود اين امر بايد به هدايت و توبه و اجتباى حقّ سبحانه صورت پذيرد.

در بزمِ عيش، يك دو قدح در كش و برو         يعنى طمع مدار وصالِ دوام را

چون به بزم و مجلس عيش با حضرت محبوب راه يافتى، از جمال او بهره‌اى برگير و گذر كن؛ زيرا تا خود را كاملاً از عالم كَوْن نرهانيدى، نبايد دوام وصال را طمع داشته باشى. در جايى مى‌گويد :

شَربتى از لبِ لعلش نچشيديم و برفت         رُوى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت

گويى از صُحبت ما، نيك به تنگ آمده بود         بار بر بست به‌گَرْدش نرسيديم وبرفت

گفت: از خود بِبُرد، هر كه وصالم طلبد         ما به امّيد وى از خويش بُريديم و برفت

همچو حافظ، همه شب ناله و افغان كرديم         كاى دريغا! به وداعش نرسيديم و برفت[17]

اى دل! شباب رفت و نچيدى گلى ز عمر         پيرانه سر مكن هوسِ ننگ و نام را

اى خواجه! و يا اى سالك طريق! عمرت سپرى شد و جوانى‌ات گذشت، و بهره‌اى از آن نبردى و قدمى در راه معرفت و شناخت دوست بر نداشتى و لحظه‌اى چشم دل به جمال او نگشودى؛ كه: «إنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ[18]  :

(بدرستى كه عمر تو كابين سعادت توست، اگر آن را در طاعت پروردگارت صرف نمايى.) و نيز: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[19] : (هر كس عُمرش را در غير آنچه مايه نجات اوست بيهوده صرف كند، مسلّماً مقصود خويش را گم خواهد كرد.) و همچنين: «إنَّما قَلْبُ الحَدَثِ كَالأرْضِ الخالِيَةِ، مَهْما اُلْقِىَ فيها مِنْ شَىْءٍ قَبِلَتْهُ.»[20] : (براستى كه

قلب جوان همانند زمين خالى است كه هرچه ] = بذر [ در آن افكنده شود، مى‌پذيرد.) اكنون كه به پيرى رسيده‌اى، در فكر رسوايى مباش، كه عاشقى و دل به دوست دادن رسوايى و ننگ نامى در بر دارد. بخواهد بگويد: «إلهى! وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فِى شِرَّةِ ]شَرَهِ [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التّباعُدِ مِنْکَ، إلهى! فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكُونى إلى سَبيلِ سَخَطِکَ.»[21] : (معبودا! و بدرستى كه عمرم را در حرص و نشاط ] و يا: آز شديد [

غفلت از تو فانى ساختم، و جوانى‌ام را در بعد و دورى از تو فرسودم، بارالها! آنگاه در روزگار دليرى‌ام بر تو و آسودنم به راه خشم و غضبت، بيدار نگشتم.)؛ با اين همه :

حافظ مريدِ جامِ جَمْ است اى صبا! برو         از بنده، بندگى برسان شيخِ جام را

اى باد صبا! و يا اى آنان كه به كوى يار راه يافته‌ايد! بندگى و اخلاص ما را به شيخ جام برسان و بگو: خواجه‌ات مريد و محتاج به جام جم و كمالات و مشاهدات و تجلّيات تام و كامل حضرت دوست و راهنماييهاى پر بار و دعاهاى خالصانه‌ات مى‌باشد.

ممكن است مقصود از «شيخ جام»، رسول الله 9 باشد، زيرا او تجلّى كامل حضرت دوست است، كه: «ألّلهُمَّ! إنّى أسْأَلُکَ بِالتَّجَلِّى الأعْظَمِ.»[22] : (بار خدايا ! تجلّى

اعظم تو را از تو مسئلت دارم.) و يا استادى باشد كه در زمان خواجه بوده، زيرا طايفه‌اى از جامى‌ها معاصر اويند، در هر صورت منظور «شيخ عبدالرّحمن جامى» نيست، چون او بعد از حافظ مى‌زيسته.

[1] ـ فصّلت : 54.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص127.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[6] ـ اصول كافى، ج1، ص85 و 86، روايت2.

[7] ـ اصول كافى، ج1، ص85، روايت1.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص455.

[9] ـ احزاب : 72.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل174، ص151.

[11] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل448، ص328.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل218، ص181.

[14] ـ اين بيان از استنباط خواجه در بيتش استفاده مى‌شود.

[15] ـ بقره : 30.

[16] ـ طه : 122.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل90، ص97.

[18] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[19]

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشباب، ص170.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص686.

[22] ـ مصباح كفعمى، ص 535، و بلد الأمين، ص183.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا