• غزل  8

شب از مطرب، كه دل‌خوش باد وى را!         شنيدم ناله جان سوزنى را

چنان در سوز من، سازش اثر كرد         كه بى‌رقّت نديدم هيچ شى را

حريفى بُد مرا ساقى، كه در شب         ز زلف و رخ نمودى، شمس و فِى را

چو شوقم ديد، در ساغر مِىْ افزود         بگفتم ساقىِ فرخنده پى را :

رهانيدى مرا از قيد هستى         چو پيمودى پياپى، جام مِىْ را

حَمَاکَ اللهُ عَنْ شَرِّ النَّوآئِب         جَزاکَ اللهُ فِى الدّارَيْنِ خَيْرآ

چه بى‌خود گشت حافظ، كِىْ شمارد         به يك جو، مُلْكتِ كاووسِ كِىْ را

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه را حال فنايى دست داده، با اين ابيات حكايت آن را نموده. مى‌گويد :

شب از مطرب، كه دل خوش باد وى را!         شنيدم ناله جانسوزِ نِىْ را

شب گذشته، نفحات و تجلّيات اسماء و صفاتى به طرب آورنده محبوب (كه هميشه بر قرار و پاينده و همواره ما را دل از آن خوش باد!) مرا رهنمون به حضرت او شدند، و از ملكوت مظاهر، با گوش جان همه صداهاى به شوق آورنده را از او شنيدم.

چنان در سوز من سازش اثر كرد         كه بى رقّت، نديدم هيچ شى را

ناله جانسوزِ نى در آتش درونى عشقم به حضرت معشوق چنان اثر گذاشت و شعله‌هاى آن به گونه‌اى جان مرا بر افروخت، كه هر چيزى را به نورانيّت او ديده و جز نور او نديدم و هر سخنى را از او مى‌شنيدم. در جايى مى‌گويد :

الا اى طاير دولت! كه قدر وقت مى‌دانى         گوارا بادت اين عشرت، كه دارى روزگارى خوش!

شبِ صُحبت غنيمت دان و دادِ خوشدلى بستان         كه مهتابى دلْ افروز است و طَرْفِ لاله زارى خوش

هر آن كس را كه بر خاطر، ز عشقِ دلبرى بارى است         سپندى گو بر آتش نه، كه دارى كار و بارى خوش

به غفلت عمر شد، حافظ! بيا با ما به ميخانه         كه شنگولانِ سر مستت؛ بيآموزند كارى خوش[1]

حريفى بُد مرا ساقى، كه در شب         ز زلف و رُخ نمودى شمس و فِىْ را

شب گذشته، مصاحبتى با ساقى و محبوب و تجلّى كننده‌ام به اسماء و صفات داشتم، كه جمال رُخ او را چون خورشيد، و زلف و مظهريّت مظاهرش را چون سايه خورشيد نگريستم (با ديده دل)؛ كه: «َأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ، وَ أنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[2] : (تويى كه خود را در هر چيزى به من شناساندى تا تو

را آشكار در هر چيزى ديدم، و تو براى هر چيزى آشكار هستى.)و نيز: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْباً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنوارِ.»[3] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]بر تمام موجودات [ استوار و چيره گشتى، پس عرش ]=موجودات [ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :

بُتى دارم كه گِرد گُل، ز سنبل سايبان دارد         بهارِ عارضش خطّى به خون ارغوان دارد

غبارِ خط بپوشانيد خورشيد رُخش يارب!         حيات جاودانش ده، كه حُسنِ جاودان دارد[4]

چو شوقم ديد، در ساغر مِىْ افزود         بگفتم ساقىِ فرخنده پى را

رهانيدى مرا از قيدِ هستى         چو پيمودى پياپى، جامِ مِىْ را

و چون مرا محو جمال خويش نگريست، با جام پياپى و تجلّى پس از تجلّى، لطفها و عنايتهاى بى‌نهايتم نمود به گونه‌اى كه از قيد هستى و عالم طبيعت و وجود مجازى‌ام رهانيد؛ كه : «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدوکَ ]وَجَدُوکَ [ وَأَنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ حَتَّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[5] : (تويى كه انوار را در دل

اوليائت تاباندى تا به مقام معرفت و توحيدت نايل آمدند ] يا: تو را يافتند. [ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تو بودى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى، آنگاه كه نشانه‌ها براى آنان آشكار گشت.) و به گفته خواجه در جايى :

دل كز طوافِ كعبه كويت وقوف يافت         از شوق آن حريم، ندارد سَرِ حجاز

چون باده، مست بر سَرِ خُم رفت كَفْ زنان         حافظ كه دوش از لب ساغر شنيد راز[6]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

مرا مِىْ دگر باره از دست برد         به من باز آورد مِىْ دستبُرد

هزار آفرين بر مِىِ سرخ باد!         كه از روى ما رنگِ زردى ببرد

شود مست وحدت، ز جام اَلَست         هر آنكو چو حافظ مِىِ صاف خورد[7]

حَماکَ اللهُ عَنْ شَرِّ النَّوآئِب         جَزاکَ اللهُ فِى الدّارَيْنِ خَيْرا[8]

ممكن است مقصود خواجه از اين بيت، شكر گذارى و دعا در حقّ استادش باشد كه او را راهنما گشته تا به مشاهدات فوق دست يافته. چنانكه در جايى مى‌گويد:

غلامِ همّتِ آن نازنينم         كه كارِ خير، بى روى و ريا كرد

خوشش بادا نسيمِ صبحگاهى!         كه دردِ شب نشينان را دوا كرد[9]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

آن كه يك جُرعه مِىْ از دست توانَد دادن         دست با شاهِد مقصود در آغوشش باد[10]

چو بى خود گشت حافظ، كِىْ شمارد         به يك جو مُلْكَتِ كاووسِ كى را؟!

چون معشوق مرا از خود بى‌خود نمود و محو جمال او گشتم، ديگر دنيا و آنچه در آن بود در نظرم بى‌ارزش و بى‌اعتبار مى‌نمود و از ياد او بازم نمى‌داشت؛ كه : (رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ)[11] : (مردانى كه هيچ تجارت و خريد و

فروشى از ياد خدا مشغولشان نمى‌سازد.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ مُوانِسُه.»[12] : (ياد كننده خدا،

انيس و مونس اوست.) و همچنين: «أحَقُّ مَنْ ذَكَرْتَ مَنْ لا يَنْساکَ»[13] : (سزاوارترين كسى

كه بايد به يادش باشى، كسى است كه هرگز فراموشت نمى‌كند.) و نيز: «أهْلُ الذِّكْرِ أهْلُ اللهِ وَحآمَّتُهُ.»[14] : (اهل ذكر، ويژگان و خواصّ خدايند.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل344، ص262.

[2] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص350.

[3]

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل138، ص296.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل306، ص238.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل249، ص201.

[8] ـ خدا تو را از شرّ حوادث ناگوار حفظ نمايد. خداوند تو را در هر دو خانه ]= دنيا و آخرت [ جزاى خيردهاد!

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل214، ص178.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل220، ص182.

[11] ـ نور : 37.

[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا