• غزل  5

صلاح كار كجا و من خراب كجا؟         ببين تفاوت راه، از كجاست تا به كجا

چه نسبت است به رندى، صلاح و تقوى را         سماع وعظ كجا، نغمه رُباب كجا؟

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس         كجاست ديرمغان و شراب ناب كجا؟

بشد، كه يادِ خوشش باد! روزگارِ وصال         خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا؟

ز روى دوست، دل دشمنان چه دريابد         چراغ مرده كجا، شمع آفتاب كجا؟

ببين به‌سيب زنخدان كه چاه در راه است         كجا همى روى اى‌دل! بدين شتاب كجا؟

چو كحلِ بينشِ ما، خاك آستان شماست         كجا رويم بفرما، از اين جناب كجا؟

قرار وخواب ز حافظ ، طمع‌مدار اى دوست!         قرار چيست؟ صبورى كدام و خواب كجا؟

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه پس از وصال به هجران مبتلا گشته، از طرفى وصال را مى‌خواسته، و از طرف ديگر فكر مى‌كرده اگر دوست چنين مى‌خواهد، صلاح انديشى من چه معنى دارد؟ در عين حال نمى‌تواند آرام بنشيند، تقاضاى ديدار (با بيانات مختلف) مى‌نمايد. مى‌گويد :

صلاحِ كار كجا و من خراب كجا؟         ببين تفاوت راه، از كجاست تا به كجا

مصلحت انديشى، كار عاقلان و اهل دنيا و هشياران است، نه كار چون منى كه خراب و مست جمال يار خويشم و خود را در مقام عبوديّت و تسليم و رضاى حضرتش قرار داده‌ام. «ببين تفاوت راه، از كجاست تا به كجا» اينجاست كه حساب مست و هشيار، عاقل و عاشق، و بنده و مختار از يكديگر جدا مى‌شود. در جايى هم مى‌گويد :

صلاح از ما چه‌مى‌جويى؟ كه مستان را صَلا گفتيم         به دورِ نرگس مستت، سلامت را دعا گفتيم

دَرِ ميخانه را بگشا، كه هيچ از خانقه نگشود         گَرَت باور بُوَد، ورنه سخن اين بود ما گفتيم[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

من و صلاح و سلامت؟ كس اين گمان نبرد         كه كس به رندِ خرابات، ظنِّ آن نبرد

من اين مرقّعِ پشمينه بَهْرِ آن دارم         كه زيرِ خرقه كشم مِىْ، كس اين گمان نبرد

مباش غرّه به علم و عمل، فقيه زمان!         كه هيچكس، ز قضاىِ خداى جان نبرد[2]

چه نسبت است به رندى، صلاح و تقوى را         سماعِ وعظ كجا، نغمه رُباب كجا؟

رند عالم سوز و كسى كه همه عالم (دنيا و آخرت) و اختيارات خود (چه كنم و چه نكنم) را زير پا نهاده و خواسته دوست مورد نظرش مى‌باشد را با مصلحت انديشى چه كار؟ دعوت واعظ به پرهيز و صلاح بينى كجا و نغمه‌هاى جانفزاى دوست كه از در و ديوار عالم هر لحظه بندگان را توجّه مى‌دهد كجا؟ كه: «إلهى! إنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِکَ وَسُرْعَةَ طَوآءِ مَقاديرِکَ مَنَعا عِبادَکَ العارِفينَ بِکَ، عَنِ السُّكُونِ إلى عَطآءٍ، وَالْيَأْسِ مِنْکَ فى بَلاءٍ … إلهى! كَيْفَ أعْزِمُ وَأنْتَ القاهِرُ؟! وَكَيْفَ لا أعْزِمُ وَأنْتَ الآمِرُ؟!»[3] : (معبودا! بدرستى

كه پى در پى آمدن تدبيرت و سرعت گذشت تقديراتت، بندگان عارف و شناساى به تو را از آرام گرفتن به عطايت، و نوميدى از تو در هنگام بلا و گرفتارى منع مى‌كنند … بار الها! چگونه اراده و آهنگ ] كارى [ كنم و حال آنكه تنها چيره و قاهر تويى؟! و چگونه تصميم نگيرم در صورتى كه تو خود امر فرمودى؟!) و به گفته خواجه در جايى :

عاشقان را بر سَرِ خود حكم نيست         هر چه فرمانِ تو باشد آن كنند[4]

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس         كجاست دير مغان و شرابِ ناب كجا؟

از صومعه نشينان و زهّاد حاصلى نديدم. بهتر آن است كه دير آتش پرستان و آنان كه آتش به هستى مجازى خويش زده و به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) راه يافته‌اند را اختيار نمايم، تا من هم با ياد دوست چون آنان، با آشاميدن شراب دو آتشه عشق و مراقبه جمال محبوب، آتشى بر هستى خود زنم و همواره به ياد او باشم؛ كه: «يا أحْمَدُ! إجْعَلْ هَمَّکَ هَمّاً واحِداً.»[5] : (اى احمد! همّ و غمت را يكى گردان.) و

نيز: ( عِبادَ اللهِ! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِ اللهِ إلَيْهِ عَبْداً أعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ … وَتَخَلّى مِنَ الهُمُومِ إلّا هَمّاً واحِدآ انْفَرَدَ بِهِ.»[6] : (] اى  [بندگان خدا! همانا از محبوبترين بندگان نزد خدا، بنده‌اى است

كه خداوند او را عليه نفسْ خويش كمك نموده … و از تمام دل مشغوليها و انديشه‌ها تُهى شده، جز يك همّ و غمّ كه تنها بدان مشغول گرديده است.) و به گفته خواجه در جايى :

من تركِ عشقبازى و ساغر نمى‌كنم         صد بار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

باغِ بهشت و سايه طوبى و قصرِ حور         با خاك كوى دوست، برابر نمى‌كنم

شيخم به طنز گفت: حرام‌است مِىْ،مخور         گفتم:كه‌چشم و،گوش به هر خر نمى‌كنم[7]

بشد كه يادِ خوشش باد! روزگارِ وصال         خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا؟

روزگار وصال را كه با تجلّيات جمالى او سپرى مى كردم، از دست بشد، و اكنون كه به هجران مبتلا گشته‌ام خود را آماده براى كرشمه‌ها و عقابهاى او (كه جمال و جلال را به همراه دارد) حاضر نموده‌ام، آن دو كجايند تا مرا از ناراحتى برهانند. به گفته خواجه در جايى :

شاهدان، گر دلبرى زينسان كنند         زاهدان را، رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد         گلرخانش، ديده نرگسْ دان كنند

كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن         مرگ را بر بيدلان آسان كنند

عيدِ رُخسار تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت، جان و دل قربان كنند[8]

ز روىِ دوست، دلِ دشمنان چه در يابد         چراغِ مُرده كجا، شمعِ آفتاب كجا؟

آنان كه با ما سر دشمنى دارند و نمى‌توانند اُنس و محبّت و مراقبه ما را با دوست ببينند، هرگز لذّت ديدار او را درك نكرده و نمى‌كنند. و فرق ميان چراغ مرده كه ذكر و انس قشرى (سطحى) است، و نور آفتاب كه معرفت و عبادت لبّى (واقعى) است (كه در آن مشاهده محبوب است) نمى‌گذارند. در جايى مى‌گويد :

چوبشنوى سخنِ اهل‌دل، مگو كه خطاست         سخن شناس نئى دلبرا! خطا اينجاست

سرم به دنيى و عقبى فرو نمى‌آيد         تبارك‌الله! از اين‌فتنه‌ها كه در سر ماست

در اندرونِ مِن خسته دل ندانم كيست         كه‌من‌خموشم‌و او در فغان‌و در غوغاست[9]

ببين به سيبِ زَنَخْدان، كه چاهِ در راه است         كجا همى روى اى دل! بدين شتاب كجا؟

اى خواجه! از تجلّيات جمالى آميخته با جلالىِ حضرت دوست، كه چاهِ در راه است، شتاب زده و گريزان مباش؛ زيرا كه جمالش سالكين را جذب نموده و جلالش آنان را گرفتار مى‌نمايد و از او گريزى نيست؛ كه: (لا مَلْجَأَ مِنَ اللهِ إلّا إلَيْهِ )[10] : (هيچ

پناهگاهى از خدا، جز به سوى او نيست.) و نيز: «لَوْعَلِمَ المُدبِرُونَ عَنّى كَيْفَ انتِظارى بِهِمْ، لَماتُوا شَوْقاً.»[11] : (اگر آنان كه به من پشت كرده‌اند، مى‌دانستند كه چگونه انتظارشان را

مى‌كشم، بى‌گمان از شوق جان مى‌سپردند.)

و ممكن است خطاب خواجه به زاهد باشد، كه تماشا كن و ببين، آيا با توجّه به اين خصوصيّاتِ (جلال و جمال) دوست، مى‌توان گرفتار او نشد؟

چو كُحْلِ بينش ما، خاكِ آستان شماست         كجا رويم بفرما، از اين جناب كجا؟

معشوقا! خاكسار آستان شما شدن، روشنى ديده دل ما است، و هر كمال و معنويّتى را در پى‌دارد؛ با اين همه، از درگاه عبوديّت شما به كجا مى‌توان رفت؟ به گفته خواجه در جايى :

دانى كه چيست دولت؟ ديدارِ يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن

از جان طمع بُريدن، آسان بُوَد وليكن         از دوستان جانى، مشكل بود بريدن[12]

بخواهد بگويد: «إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا العَسيرَ الشَّديَد، وَألْحِقْنا بِالعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَكَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ.»[13] : (معبودا!

پس ما را در راههاى رسيدن و وصالت رهسپار ساز، و در نزديكترين راهها كه مى‌توان بر تو وارد شد، روان گردان. دور را نزديك، و دشوار سخت را بر ما آسان نما، و به آن عدّه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به سويت شتاب نموده و پيوسته دَرَت را مى‌كوبند، و شبانگاهان تنها تو را مى‌پرستند، بپيوند.)

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اى دوست!         قرار چيست؟ صبورى كدام و خواب كجا؟

اى دوست! چنانچه مرا به خاك بوسى درگاهت بپذيرى و به ديدارت نايل سازى، آسايش و قرار و صبورى در مقابل تجلّياتت چه معنى مى‌تواند داشته باشد. همان گونه كه به بلبل نمى‌توان گفت چون گل را ديدى شكيبا و آرام باش، به عاشق هم نمى‌توان گفت در هنگام لقاى معشوق صابر باش و او را نبين. در جايى مى‌گويد :

فغان كاين لوليان شُوخِ شيرينْ كارِ شهرْآشوب         چنان بردند صبر از دل كه تركان خَوانِ يغما را

من از آن‌حُسنِ روزِ افزون،كه‌يوسف داشت،دانستم         كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را[14]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل458، ص335.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل248، ص201.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.

[5] ـ بحار الانوار، ج77، ص29.

[6] ـ نهج البلاغه، خطبه 87.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل449، ص328.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل26، ص55.

[10] ـ توبه : 118.

[11] ـ جامع السعادت، ج3، ص130.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل472، ص344.

[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل6، ص42.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا