غزل  1

ألا يا أيُّهَا السّاقى! أدِرْ كَأْسآ وَناوِلْها         كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها

به‌بوى نافه‌اى كآخر، صبا زآن طرّه بگشايد         زتاب جعد مشكينش، چه خون افتاد در دلها

به مى سجّاه رنگين كن، گرت پيرمغان گويد         كه سالك، بى‌خبر نبود، ز راه و رسم منزلها

شبِ تاريك و بيمِ موج و گردابىِ چنين هايل         كجا دانند حالِ ما، سبكبارانِ ساحلها؟!

مرا در منزل جانان چه امن و عيش؟ چون هر دم         جرس فرياد مى‌دارد: كه بر بنديد محملها

همه كارم ز خود كامى، به بدنامى كشيد آخر         نهان كى ماند آن رازى، كزو سازند محفلها؟!

حضورى گرهمى‌خواهى، از او غايب مشو حافظ!         مَتى ما تَلْقَ مَنْ تَهْوى، دَعِ الدُّنْيا وأمْهِلْها

خواجه در اين غزل خبر از مشكلات راه عشق جانان داده، و چاره خلاصى از آنها را، دوام ذكر دوست و عنايات پى در پى او دانسته مى‌گويد :

اَلا! يا أيُّهَا السّاقى! أدِرْ كَأسْاً وناوِلْها[1]          كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها

اى محبوبى كه نه تنها عشّاقت، بلكه تمامى عالم را ـدانسته و ندانسته ـ مست جمال خود نموده‌اى! به عاشقانت عنايت ديگرى داشته باش و پى در پى از ديدارت بهره‌مندشان ساز و از طريق مظاهرت ـكه ظرف تجلّيات تواندـ به خود آگاهشان فرما؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[2] : (بار الها! از پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن

تحوّلات دانستم كه مقصود تو از ] خلقت [ من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و به گفته خواجه در جايى :

اى بُرده نَردِ حُسن ز خوبان روزگار         قدّت به راستى چو سهى سروِ جويبار

داديم دل به دست خط و خال و زلف تو         از دست هر سه تا چه كشد اين دل فكار[3]

تا سختيهاى راه آنان را از پا در نياورد؛ چرا كه عشق تو را در آغاز آسان و سهل مى‌پنداشتند و از مشكلات راه بى‌خبر بودند، ناچار محتاج به نفحات و تجلّيات پى در پى‌ات مى‌باشند، تا بتوانند سختيهاى منازل را تحمّل نمايند؛ كه: «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِكَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ … إلهى! ما بَدَأْتَ بِهِ مِنْ فَضْلِکَ، فَتَمِّمْهُ؛ وَما وَهَبْتَ لى مِنْ كَرَمِکَ، فَلا تَسْلُبْهُ.»[4] : (و هان! اينك من متعرّض و خواهانِ نسيمهاى رحمت و مهر توام،

و باران بخشش و لُطفت را خواستارم … معبودا! آنچه از فضلت ] براى من [ آغاز كردى، به اتمام رسان؛ و آنچه از كَرَمت عنايت فرمودى، از من مگير.)

خلاصه آنكه: خواجه در اين بيت در مقام تقاضا و تمنّاى ديدار و مشاهده پى در پى دوست براى خود و سالكين مى‌باشد. در جايى مى‌گويد :

خيز تا از درِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حرم دوست نداريم، مگر         به گدايى، ز دَرِ ميكده، زادى طلبيم[5]

به بوى نافه‌اى كآخر صبا زآن طرّه بگشايد         ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها

ما، در انتظار نفحات قدسى و تجلّيات جمالى محبوب و گشوده شدن پرده از جمال كثرات و مظاهر بوديم؛ امّا پيچيدگى آن و جهت جلالى‌اش چه خونها كه به دل فريفتگان و دلباختگانش ننموده، و آنان را اجازه ندادند تا همواره به مشاهده جمال او نايل شوند. بخواهد بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلَى جَميلِ رُوْيَتِکَ، إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[6]  :

(بارالها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. معبودا! چگونه كسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟!) و به گفته خواجه در جايى :

اى شه خوبان! به عاشقان نظرى كن         هيچ شهى، چون تو اين سپاه ندارد

نِىْ مِن تنها كِشم تطاولِ زلفت         كيست به دل، داغِ اين سياه ندارد؟![7]

به مى سجاده رنگين كن، گرت پير مغان گويد         كه سالك بى خبر نَبْوَد ز راه و رسم منزلها

اى سالکِ راه خدا! اگر استاد تو را به مزّين ساختن اعمال عبادى و تمامى كارهايت به اخلاص و توجّه كامل و مراقبه محبوب امر مى‌نمايد، گفتارش را بكار آر؛ زيرا او خود، اين راه را به سلوك پيموده و از پستى و بلندى و رسوم منازلش آگاه بوده، و به تمامى امورى كه سالك را سريعتر به منزلگاه قرب مى‌رساند آشنا مى‌باشد؛ كه: «طُوبى لِمَنْ سَلَکَ طَريقَ السَّلامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ وَطاعَةِ هادٍ أمْرَهُ.»[8] : (خوشا به حال آن‌كه راه سلامت و

رستگارى را با ديد و نظر كسى كه آگاهش نموده، و به پيروى از كسى كه وى را در كارهايش راهنمايى كند، بپيمايد.) و نيز: «لا ضَلالَ مَعَ هُدىً.»[9] : (هيچ گمراهى و ضلالتى با هدايت همراه نيست.) و به گفته خواجه در جايى :

چو پير سالک عشقت؛به مِىْ حواله‌كند         بنوش و منتظرِ رحمت خدا مى‌باش

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ!         ولى، معاشرِ رندان آشنا مى باش[10]

شبِ تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل         كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها؟!

آنان كه از خطرات مهلك عالم طبيعت و گرداب درياى عميق و به فزع آورنده آن؛ كه: «إنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ، وَقَدْ غَرِقَ فيها جَيْلٌ كَثيرٌ.»[11] : (همانا دنيا دريايى است و مردمان بسيارى در

آن غرقه گشته‌اند.) جسته، و به منزلگاه اَمْن و قرب جانان راه يافته‌اند، كجا از حال ما گرفتاران عالم فراق مى‌توانند با خبر باشند؟ زيرا ايشان همواره با جانان در عيش و انس بسر مى‌برند. به گفته خواجه در جايى :

ياران، به ناز و نعمت و ما غرقِ محنتيم         يارب! بساز كار من اى كار ساز من!

حافظ ز غصّه سوخت، بگو حالش اى صبا!         با شاه دوست پرورِ دشمنْ گدازِ من[12]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

فراز و شيب بيابان عشق، دام بلاست         كجاست شير دلى؟ كز بلا نپرهيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ!         كه گر ستيزه كنى، روزگار بستيزد[13]

مرا در منزل جانان چه امن و عيش، چون هردم         جرس فرياد مى‌دارد: كه بر بنديد محملها

خواسته من آن است كه اگر جمال دوست دلربايى كند و عنايات او شامل حالم گردد، هميشه در امن و آسايش با او بسر برم؛ ولى افسوس! كه دلبستگى‌هاى عالم بشرى و عنصرى نمى‌گذارند همواره از مشاهده محبوب بهره‌مند باشم و ساعتى چند به تماشاى او بنشينم، در جايى مى‌گويد :

آه از اين جور و تظلّم كه دراين دامگه‌است!         واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود!

در دلم بود، كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه توان كرد؟ كه سعى من و دل باطل بود[14]

و ممكن است بخواهد بگويد: اراده من بر آن است كه همواره از مشاهده دوست برخوردار باشم، ولى چه مى‌توان كرد اگر او نخواسته باشد؛ كه: «إلهى! إنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِکَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقاديرِکَ مَنَعا عِبادَکَ العارِفينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ إلى عَطآءٍ وَاليأْسِ مِنْکَ فى بَلاءٍ.[15]  :

(معبودا! بدرستى كه پى در پى آمدن تدبيرت و سرعت گذشت تقديراتت، بندگان عارفِ تو را از اين كه به عطايت آرام گيرند و هنگام بلا و گرفتارى از تو نوميد شوند، باز مى‌دارد.)

همه كارم ز خود كامى، به بد نامى كشيد آخر         نهان كى ماند آن رازى، كزو سازند محفلها؟!

چون مقصود من در امور ظاهرى به كام دل رسيدن بود، دچار بدنامى گشتم. اكنون چگونه بدنامى در امر باطنى و عشق ورزى‌ام به محبوب، كه براى نيل به همين منظور است، نصيبم نگردد، و نگويندم: كه معشوق را براى خود مى‌خواهد، و دوستانم محفلها بر اين امر بر پا كرده‌اند: كه فلانى در راه عاشقى، به كام خويش رسيدن را مى‌پيمايد.

در واقع مى‌خواهد بگويد: من وقتى مى‌توانم كام از او گيرم، كه خود را نبينم. به گفته خواجه در جايى :

هر كه در پيش بُتان، بر سر جان مى‌لرزد         بى تكلّف، تنِ او لايق قربان نشود

ذرّه را تا نبود همّتِ عالى حافظ!         طالبِ چشمه خورشيدِ درخشان نشود[16]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اهل‌كام آرزو را، سوى رندان راه نيست         رهروى‌بايد جهان سوزى،نه خامى بى‌غمى

آدمى، در عالم خاكى نمى‌آيد به دست         عالَمى‌از نو ببايد ساخت ،وز نو آدمى[17]

حضورى گر همى خواهى، از او غايب مشو حافظ!         مَتى ما تَلْقَ مَنْ تَهْوى، دَعِ الدّنيا وأَمْهِلْها[18]

اى خواجه! اگر طالب حضور دوست و مشاهده او مى‌باشى، بايد مراقب او بوده و لحظه‌اى از يادش غافل نباشى؛ كه: «يا أباذَرٍّ! … إحْفَظِ اللهَ، يَحْفَظْکَ؛ إحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أمامَکَ.»[19] : (اى ابوذر! … ] حرمت [ خدا را نگاه دار، تا تو را نگاه دارد؛ خدا را ]در نظر

خود [حفظ كن، تا او را در پيشاپيش خود بيابى.) و به گفته خواجه در جايى :

دل بدان رودِ گرامى چه كنم گر ندهم         مادرِ دهر ندارد پسرى بهتر از اين

ناصحم گفت: كه جز غم چه هنر دارد عشق؟         گفتم: اى خواجه غافل! هنرى بهتر از اين

گر بگويم: كه قدح گير و لب ساغر بوس         بشنو اى جان! كه‌نگويد دگرى‌بهتر از اين[20]

و چنانچه ـ اى خواجه! و يا اى سالك! ـ عاشق ديدار اويى، بايد دنيا و محبّتش را از دل خود بيرون كنى؛ كه: «إذا تَخَلَّى المُوْمِنُ مِنَ الدُّنْيا، سَما وَوَجَدَ حَلاوَةَ حُبِّ اللهِ…»[21] : (هنگامى

كه ] قلب [ مومن از دنيا خالى گشت، رفعت پيدا كرده و شيرينى محبّت خداوند را مى‌يابد …) و به گفته خواجه در جايى :

چو باد از خرمنِ دُونان ربودن خوشه‌اى تا چند؟         ز همّت توشه‌اى برادر و خود تخمى بكار آخر

مراد دنيى و عقبى، به من بخشيد روزى بخش         به گوشم بانگ چنگ اوّل، به‌دستم زلف يار آخر[22]

[1] ـ هان! اى ساقى! پيمانه‌اى بگردان و به من ده.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 290، ص227.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل405، ص300.

[6] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل200، ص168.

[8] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص421.

[9]

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل333، ص255.

[11] ـ مستدرك الوسائل، ج2، ص424، باب24، روايت1.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل466، ص341.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل127، ص120.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل271، ص215.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل240، ص196.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل577، ص414.

[18] ـ هر گاه با آن كه به او علاقمندى برخورد نمودى، دنيا را واگذار.

[19] ـ بحارالانوار، ج77، ص89.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل485، ص351.

[21] ـ اصول كافى، ج2، ص130، روايت10.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل294، ص229.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا